یک تراژدی تلخ
دخترک پا به توپ در میان مستطیل سبز، مشغول تمرین بود
یک خاله ریزه از نوع دلبرانهاش :)
به قد و قوارهاش میخورد 7 سال بیشتر نداشته باشد
اما انگار به شروع زمان شکوفاییاش رسیده بود :)
این را اندکی بعد نسیم به گوشم رساند
خاله ریزه قصه، پر از انرژی سخت سرگرم تمرین بود و این حس انرژیاش برایم شیرین و لبخند را مهمان لبم میکرد :)
از قضا معلوم شد خواهر کوچک یکی از همتیمیهاست
با خواهر و مادرش آمده بود
بعد از تمرین به قصد کوچ تا منزل، بار و بندیل بستم که شنیدم خاله ریزه قصه، لب بسته از خوردن و آشامیدن و دل در گرو ماه مهمانی خدا نهاده است
دلبری این دلبرک بیشتر و بیشتر در خانه دلم مهمان شد :)
اما پایم ناتوان شد از رفتن با شنیدن آن جملات…
روحم سَرخورده در کالبدم به گوشهای خزید
که نکند خدایی نکرده دلبرک ریزنقش، دلش بگیرد از حرفهای مادر :(
که در جواب تشنگیاش به او میگفت: آخر تو را چه به روزه گرفتن
مگر مادرت یک روز در عمرش را روزه گرفته که تو میخواهی روزه بگیری!
چقدر گفتم نگیر ولی حرف مادر را که گوش نمیدهی
گوشهایم از فرط تعجب باور نمیکردند این سخنان را
به خاله ریزه نگاه کردم
کمی آرام گشتم
در عمق چشمانش لبخندی پیدا بود پر از دلگرمی به تحمل تشنگیاش تا لحظه پر کشیدن به آغوش باز خدا :)
چشمان گرمش خبر میداد از تصمیم بزرگ خاله ریزهِ قصه
و من هر لحظه دعا میکنم این لبخند گرم هیچگاه از چشمان آن دلبرک گم نشود که اگر گم شود
آن مادر
چگونه در پیشگاه حضرت حق توان سخن گفتن خواهد داشت!
پ.ن:
+ یک تراژدی تلخ بر اساس واقعیت :(
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
نظر از: ستاره مشرقي [عضو]
قبول باشه روزه خاله ریزه
پاسخ از: آرامـــ [عضو]
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام
الهی آمین
پاسخ از: آرامـــ [عضو]
نظر از: حدیثـ [عضو]
پاسخ از: آرامـــ [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...