یادش بخیر هروقت پای داستان های مادربزرگ می نشستم و سوال پیچش می کردم از گذشته برایم می گفت و من هم هربار دوباره همان ها را می پرسیدم و او هرباربا لبخند نمکینش برایم خاطره تعریف می کرد از زندگی درآن زمان از فرزندانش از کودکیشان از سادگی زندگی ها… بیشتر »